درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 276
بازدید کل : 47713
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


science home
خانه علوم

مرد جوان به سوی شهردولتمند آنی حرکت کرد و برای رسیدن به آنجا بسیار بی قرار بود.او از خودپرسید:ملاقات با این مرد چگونه خواهد بود؟آیا او را به گرمی خواهد پذیرفت؟آیا روششگفت انگیز دولتمندش به او ارائه خواهد پذیرفت؟آیا روش شگفت انگیز دولتمند آنی برخلاف سفارش عویش نامه را با کنجکاوی باز کرد. پس از دیدن نامه بسیار تعجبکرد،هیجان او فروکش کرد و عرق سردی بر پیشانی اش نشست.روی برگه چیزی نوشته نشدهبود.آیا عموبش با او شوخی کرده بود یا به اشتباه برگه دیگری به او داده است.هنگامیکه مقابل در خانه دولتمند آنی رسید،نگهبانی را دید.چهره نگهبان خشن و مثل دژ سنگیکه از آن محافظت می نمود،نفوذ نا پذیر بود.نگهبان با جدیت از او پرسید:چه کار میتوانم برای شما انجام دهم.مرد جوان پاسخ داد:می خواهم دولت مند آنی را بهببینم.آیا وقت قبلی برای ملاقات دارید؟خیر ولی.......

پس آیا معرفی نامهای به همراه دارید؟مرد جوان قسمتی از نامه را بیرون آورد و دباره آن را به جایش یرگرداند.نگهبان پرسید ممکن است نامه ببینم؟جوان سفارش عویش را به خاطر آورد که بایدطوری وانمود کند که نامه را باز نکرده است.آن را به دست نگهبان داد و بدون هیچواکنشی منتظر ماند.نگهبان گفت:بسیار خوب بفرمایید.و نامه را به جوان داد.سپس از اوخواست ماشینش را در پارکینگ،قرار دهد و او را به سمت در جلویی خانه دولتمند که بهسبک تئودور ها ساخته شده بود،هدایت کرد.مستخدمی با لباس مرتب در ار باز کردوپرسید:با چه کسی کار دارید؟می خواهم دولتمند آنی را به ببینم.او در حال حاضر نمیتوتند شما را به بیند.لطفاًدر باغ منتظر او بمانید.مستخدم مرد جوان را تا درباغ،که وسط آن استخری زیبا قرار داشت،همراهی کرد.مرد جوان در باغ قدم می زدو گلاهای زیبا،بوته ها و درختان را تحسین می کرد.آنگاه باغبانی را دید که کلاه حصیری برسر داشت که چشمانش را پنهان می کرد و روی یک بوته گل سرخ خم شده بود.او به نظر میرسید که هفتاد،هشتاد سال دشته باشد.او با مهربانی از او پرسید:برای چه کاری بهاینجا آمده ای؟میخواهم دولتمند آنی را به بینم.اوه،بله.اگر ممکنه بگو برای چی میخواهی او را به بینی؟من صرفاً می خواهم نصایح او را بشنوم.باغبان به سوی گل سرخرفت،سپس ایستاد به سمت مرد جوان بر گشت و گفت:بسیار خوب آیا یک ده دلاری همراهتاست؟جوان با شرمندگی پاسخ داد:دخ دلار،بله همه ی موجودی من همین است.بسیار خوب منبه همین مقدار پول نیاز دارم.باغبان بسیار محترم به نظر می رسید و رفتار با وقار ومتینی داشت.مایلم که آن را به شما بدهم ولی پولی برای برگشت ندارم.مگر می خواهیدامروز بر گردید.جوان با حیرت گفت:نه،نمی دانم...تا دولتمند آنی را نبینم نمیروم.آگر امروز به این پول نیاز نداری،چرا آن را با اکراح به من می دهی؟شاید فردادیگر به آن نیاز نداشته باشی.نمی دانم شاید دولتمند شوی.ای حرف کاملاً برای مردجوان منطقی نبود ولی پول را به دست باغبان داد.باغبان با لبخند گفت:اغلب مردم ازدر خواست چیزی وحشت دارند و با لاخره وقتی آن را در خواست می کنند برای آن بهاندازی کافی پا فشاری نمی کنند.این کار اشتباه است.در این زمان مستخدم وارد و بااخترام به پیر مرد گفت:سرورم آیا ده دلار به من میدهید؟اکروز،آشپز این جا ترک میکند و مزدش را می خواهد.ده دلار کم دارم.باغبان دستش را در جیب خود کرد و یک دستهاسکناس بیرون آورد.او ظاهراً هزاران دلار پول نقد همره خود داشت،زیرا به جز دهدلاری مرد جوان همه ی اسکناس های او،صد دلاری بودند.باغبان ده دلاری مرد جوان رابه مستخدم داد.مستخدم از او تشکر کرد و به سرعت رفت.جوان خشمگین شد.چه طور باغبانبی شرمی آخرین ده دلاری او را با این همه پول خود گرفت.در حالی که سعی می کردآرامش خود را حفظ کند،پرسید:چرا از من ده دلار قرض گرفتید؟در حالی که به آن نیازنداشتید.او در حالی که با انگشت شست خود اسکناس ها را ورق می زد،گفت:البته که بهآن نیاز داشتم،ببین من هیچ ده دلاری ندارم.نمی خواستم به او صد دلار بدهم.واقعاًبه چه علتی این همه چول نقد به همراه دارید؟باغبان پاسخ داد:این پول تو جیبی مناست.همیشه باری مواقع ضروری 25000 دلار نقد همراه دارم.جوان متعجب و حیرانپرسید:بیست و پنج هزاد دلار؟نا گهان همه چیز روشن شد.مستخدم مودب،آن همه پول توجیبی.........

شما باید دولتمندآنی باشید،این طور نیست>با زیرکی که از خود نشان دادی،ار آشنایی با توخوشحالم.بگو چرا هنموز دولتمند نشده ای؟آیا تا حالا،به این مسئله فکر کردهای؟قطعاً نه.شاید گام اول این باشد که در مورد آن فکر کنی.اگر مایلی در مقابل من باصدای بلند فکرت را به زبان بیاور.من سعی می کنم مسیر استدلال ها یت را دنبالکنم.جوانپس از جند بار تلاش کم دیگر ادامه نداد.دولتمند گفت:می بینم به این طریقعادت نداری.آیا می دانی بسیاری از جوانان هم سن سال تو دولتمند هستند.حتی برخی ازآنها میلیونر شده اند.وبقیه در حال بدست آوردن میلیون دلار خود هستند.آیا می دانیارسطو ناسیس در بیست و شش یالگی هنگام عزیمت به انگلستان امپراطوری کشتی رانی اشرا بر پا کرد،او در آن زمان پانصد هزار دلار در بانک داشت.در بیست و ششسالگی؟بله،وقتی کار خود را شروع کرد فقط چند صد دلار پول داشت.ضمناً نه مدرکدانشگاهی،و نه عموی دولتمندی داشت.موقع شام است.میل دارید شام را با ما صرفکنید؟بسیار متشکر،البته.جوان،به دنبال دولتمند آنی،که ر خلاف کهنسالی اش بسیارشاداب و سرحال قدم می گذاشت،به سمت سالن غذا خوری رفت.میز از قبل برای دو نفرآماده شده بود.دولتمند به آن طرف میز اشاره کرد.(بفرمایید)و سپس در محل میزبان درمقابل یک ساعت شنی نشست.روی آن ساعت نوشته بود وقت طلا است.دولتمند گفت:بیا،جشناولین میلیون دلارت را بگیریم.او در آن شب بسیار کم غذا خورد(فقط چند تکه ماهیخورد).دولتمند آنی از جوان پرسید:آیا از شغلت راضی هستی؟من این طور فکر می کنم کهوضعیتم در اداره کمی ناجور است.اطمینان دشته باشید انتخاب شغلی درست داشته اید،همهی دولتمندان کا هایشان را دوست دارند و کار بر ایشان فعالیتی لذت بخش بود.به همینخاطر،دولتمندان به ندرت مرخصی کاری دارند.چرا که دوست ندارند خود را از ای کار لذتبخش محروم کنند.ولی علاقه به کارت تنها کافی نیست و باید اسرار آن را بدانی.آیا بهوجود این اسرار معتقدی؟بله.بسیار خوب.این اولین قدم است.اکثر مردم به این اسرارمعتقد نیستند،بنابر این اعتقاد ندارند که می توانند دولتمند شوند.البته حق با آناناست.اگر مطمئن نیستس که می توانی دولتمند شوی به ندرت خواهی شد،باید به آن معتقدباشی،سپس با شور اشتیاق آن را دنبال کنی.اغلب افراد اسرار دولتمندی را نمیپذیرند،ارگ چه این اسرا بسیار ساده اند.عمده ترین دلیل آن ضعف قوی تخیل آنهاست.بههمین دلیل این اسرار در جهان محفوظ مانده است.وی همجنین فرمود:این اسرا شبیه نا مهربوده شده در داستان ادگار آلن پو است.آیا این داستان ار به یاد می آوری؟داستان درباره ی نامه ای است که پلیس به دنبال آن بود و هیچ گاه نمی توانست آنرا پیداکند،زیرا در جایی بود که هیچ کس تص.ر نمی کرد و آن در مقابل دیدگان همه بود.تفکرآنها مانع از بافتن نامه بود،زیرا انتظار نداشتند آن را در مقابل دید بیابند.بنابراین،هیچ گاه آن را پیدا نکردند.جوان با دقت به دولت مند گوش داد و برای یافتن ایاسرار بیقرار بود.در هر صورت یک چیز وجود داشت.حتی اگر دولتمند واقهاً رازینداشت،در بر پایی یک صخنه جذاب ماهر بود



13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : محمدرضا
 

                آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا!!

 

       حال که من از دست و پا افتاده ام حالا چرا!!!!!

 فقط سکوت

فقط سکوت میکنم چون خود بلند ترین فریاد است

فریاذی از ته د ل

از آنجا که غم سرچشمه میگیرد

گل عشق میروید

و نفرت می جوشد

                                 فقط سکوت میکنم چون به من اجازه ی دیدن میدهد

دیدن هر آ نچه فریاد نمی گذارد ببینم

چشمانم را میبندد و مرا در خشم حل می کند

 چقدر زیباست نشانه ی رضایت

 پس

فقط سکوت میکنم چون زیبایی را دوست دارم.



13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : محمدرضا
باز به دفتر تنهايي هايم نگاهي  تازه مي  اندازم  ... و من تنها حرفهاي نگفته اي را مرور مي كنم كه شايد روزي بخواني و شايد هم.... اما هر چه هست قلبم را به انتهاي حسرت مي برد...  رسولم من بدون تو شبها غم را به آغوش مي كشم... و به ياد تو خواب قاصدك را زير و رو مي كنم و تنها به عمق جاده ي ماه سفر مي كنم رسول جان  حضور تو در همه ي لحظه هاي من اگر چه محسوس نيست اما هميشه آرامش قلبت را در بند بند وجودم احساس مي كنم و تنها ياد نگاه توست كه خورشيد آرزوهايم را بر فراز آسمان عشق به درخشندگي گوهرهاي ناب محبت مي تاباند ... چشمهاي تو وسعت آسمان حضور را به زندگي من مي بخشد ... نمي خواهم به افسانه ي بي تو بودن فكر كنم... قصه ي عشق منو تو افسانه نيست كه با حقيقت فاصله داشته باشد ... ماجراي ما داستاني واقعي و شيرين است كه پاياني ندارد... مگر با مرگ.... اي كاش بودي و اشكهاي غلتيده روي گونه هايم را با دستان گرم مهربانت پاك مي كردي شايد اين بهانه اي بود براي احساس ناب نوازش دستانت بر روي چهره ي خسته و تنهايم.... حرفهاي نگفته اي كه شايد هميشه نا گفته بماند بر قفس تنگ سينه ام سخت بيتابي مي كند و تنها آغوش گرم عشقت درب اين قفس شكسته را باز مي كند و مرغ اسير عشق را در آسمان زندگي منو تو با سرافرازي به پرواز در مي آورد ... و آن گاه .... من زندگي تازه ام را با تو جشن مي گيرم.... زندگي با تو در كنار تو .... با  كمال زيباي ...عشق ... آرامش... با تو تنها با تو............



13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : محمدرضا
 

 

تولدت مبارک عشق از دست رفته ام



13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : محمدرضا
 

 

خودکشی بهشت است

          

                           وقتی که زندگی برایت جهنم باشد.........



13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : محمدرضا

 

 عاشقانه ترين نگاهم را روي قايقي از باد نشانــــدم و پارو زنان سوي تو فرستارم وقتي به ساحل نگاه تو رسيـــــــد تو چشمانت را بستي و قايقم غرق شد

باز گلايه با دلتنگي هاي فراوان                                         باز تنهايي با اشگهاي فراوان

باز خستگي با فكر هاي روز خزان                                     باز درد عشق باز ادمي پشيمان

اي خدا اين چه تكرار مكرريست                                        كه عشق نقطه سياه زندگيست

اين چه ديدنيست باچشم گريون                                       اين چه رفتن يست با دل خون

يادم امد كه روزي من بودمو تو                                          روزي دل بودو شور عشق تو

ان روز ها من بودمو روز روشن                                          تو رفتي ديگه روز معني نداره

بودنت برام خود بهاره                                                        رفتنت پاييز رو به يادم مياره

فردا را به دل باد بسپار كه امروزم نسوزد به ياد فردا   



13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : محمدرضا

 

تو رابه هرچه تو گویی،به دوستی سوگند

هر آنچه خواهی از من بخواه صبر مخواه

که صبر راه درازی به مرگ پیوسته است

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

تو دور دست امیدی و پای من خسته ست

همه وجود تو مهر است و جان من مجروح

چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است

 

 

محبوب من بیا!!!!!!!!!!!
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام شور حیات بر انگیزد



13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : محمدرضا

گفتم


نمیدانم که در قید چه هستی
طرفدار خدا یا بت پرستی
نمیدانم در این دنیای محشر
به چه عشقی چونین ساکت نشستی


گفت



طرفدار خدای عشقم ای یار
از این عاشق کشی ها دست بردار
که کار بت پرست بی وفایی
نه من که غصمه درد جدایی


گفتم


خدارا با تو هرگز نیست کاری
که تو خود ناخدای روزگاری
به روی زورقی درهم شکسته
مثل ماهی که رو ابرا نشسته


گفت


اگر من ناخدایم با خدایم
نه کن تو از خدای خود جدای
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق


گفتم


خدای عشق تو داره خدایی
که تو دینش گناه بی وفایی
بگو رندانه میگویی صد افسوس
تو نور ماهی و من نور فانوس
تو هشیارانه گفتی یا ز مستی
نفهمیدم که در قید چه هستی


گفت


من غرق سکوتم تو بخوان
قصه پرداز تویی
من هیچم و پوچم تو بمان
سینه و راز تویی
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق


گفتم


من غرق سکوتم تو بخوان
قصه پرداز تویی
من هیچم و پوچم تو بمان
سینه و راز تویی
من رو به زبانم
دم آغاز تویی

 




13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : محمدرضا

                                                                                                                 

 

 



13 شهريور 1391برچسب:, :: 9:35 ::  نويسنده : محمدرضا

                                                                                                          

  این روزها                                                                                                                                 

این روزها عادت همه رفتن و دل شکستنه                                            

 درد تمام عاشقها پای کسی نشستنه                      

این روزها مشق بچه ها یک صفحه اشفتگی                                                 

گرد های روی اینه ها فقط غم زندگیه    

مشکل این ستاره ها یک کم ستاره چیدنه                                 

این روزها کار گلدونها از شبنمی شدنه                

ارزوی شقایق ها یک شب کبوتر شدنه                

این روزها اسمونمون پر از شکست بالیه                                         

جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه                               

این روزها کار ادم ها دلهای پاک و بردنه                   

بدش اونو گرفتن و به کسی سپردنه                                                       

این روزها کار ادم ها تو انتظار گذاشتنه                                

ساده ترین بهونشون از هم خبر نداشتنه                         

این روزها سهم عاشقا غصه بی وفایه                                                 

 جرم تما مشون فقط لذت اشنایه                                                                               

 

این روزها شمهای همه غرق نیاز و شبنمه                                                   

 رو گونه هر عاشقی چند قطره بارونه غمه

این روزها درد همه ادمها  فقط غم بیکسه       

 

این روزها خوشبختی ما پشت مه نبودنه        

این روزها دوستا هم دیگه با هم صداقت ندارن                                              

یه وقتا تو زندگی همدیگه روجا میزارن                       

جنس دلهای ادمها ادمها این روزها سخت و سنگیه                                                  

فقط توی نقاشی ها دنیا قشنگ و رنگیه                   

 این روزها جرم عاشقها  شهر دل رو فروختنه                                   

چاره فقط نشستن و به پای چشمی سوختنه                                                                   

اسم گاله رو این روزها کسی دیگه نمیدونه                                

 اما تا دلت بخواد اینجا قریب فراوونه                      

این روزها فرصت دلها برای عاشقی کمه                                            

زخمهای این ستاره ها تشنه یاس مرحمه                                  

 این روزها اشکامون فقط فقط چاره بی قراریه        

تنها پناه ادمها عکسهای یادگاریه                                                                            

این روزها فصل قربت عشق و بید های مجنونه                               

بقضهای کال باغچه ها منتظر یه بارونه                      

این روزها دوستای خوب هم همدیگه رو گم میکنن                                   

این روزها ادمها کمن پشت نقاب پنجره

کمتر میبینی کسی رو که  تا ابد منتظره   

 

 

                                  

 

حرف درگوشم بزن یارب من اینجا سوختم

دیده را بر جان فروختم باز من اینجا سوختم

ساکنان شهر من داد و فغان سر میدهند

مشک را بر لب و دندان خود چون آواز سر میدهند

عقل در چشمانشان چه داد و فریاد ها میکند

گوششان ندای حق هر مشکل را"چه حاشا میکند

در سماع و در زمین سوی خود راه باز کن برای ما ای خدا

خسته ام"دلشکسته ام"یادی از ما کن ای خدا 

 

 



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب